۱۳۸۸/۰۶/۲۲

از مدرسه تا انقلاب

به شاگردانم گفته بودم ، برای جلسه بعد هر کدام یک یا دو کتاب غیر درسی هراه داشته باشند ، به کلاس که رفتم در کنار بچه هایم میهمان جدیدی گو یا وخموش نشسته بودنند ، از هرردیف یک نفر را ماموریت دادم تا کتابها را جمع کرده و بر روی میز سنگی شکسته و گچ الودم بگذارد ، احساس خوبی به من دست داده بود همیشه خدا دوست داشتم در کنار معلمی در بازار بودم وکتابفروش می بودم ، خدا را ما معلمها بازرای هم که می خواهیم بشویم بی رونقترین و مظلوم ترینش را در سر می پرورانیم . حیرت و تعجب بچه ها و برقی که در چشمانش می در خشید را حس می کردم ، دیری نپایید که تعجبشان را پاسخ دادم و از فقیر بودن مردممان حرف زدم ،اما نه از فقر نان و اب و فقر های انچنانی بلکه از فقری اینچنانی. فقر مطالعه و فقیر بودنمان در کتاب خواندن. به آنها گفتم نیاز به آمار و ارقام نیست که امروزه واقعی بودنشان را بیشتر از هر زمانی از دست داده اند. به چشمهایتان ایمان بیاورید از مدرسه ما تا انقلاب هر کس ادرس یک کتابفروشی خوب ومعتبر را بگویید جایزه می گیرد همه در فکر فرو رفتنند احمد از ته کلاس گفت آقا اجازه : من هرچه فکرمی کنم همش کبابی و ساندویچی و پیتزایی و بستنی مشدی ها و بابا ها است ؟ گفتم : اری پسرم ، شما باید این ذائقه و طعم و احساس ایرانی را عوض کنید شاگردی دیگر بدون آقا اجازه گفت : چگونه ؟ کتابی را نشان دادم ، و ارام گفتم با کتاب خواندن لبخندی تلخ بر لبانشان نقش بست وبرق امیدی در چشمانشان دیدم کتابها را توزیع کردم و همه چشیدن یک طعم جدید را شروع کردیم . امروز برای یکبار هم که شده من حرف نزدم در کلاسم مطهری بود و داستان راستان ، اگزوپری با شازده کوچولو کنار محمد نشسته بود ، بابک با روبرت پستال مسلسل چی را می خواند و احمد چاق ترین پسرم با ملا نصر الدین ارام ارام می خندید . عیسی با دکتر حسابی استاد عشق شده بود و شاگرد پر جنب وجوشم منصور 101 راه برای ذله کردن پدر ومادرا با لی وارد مرور میکرد. من و مهدی زاده قصه های خوب برای بچه های خوب می گفتیم آن روز من حرف نزدم نمره ندادم و بچه ها بی خیال من گرم مجالست با بزرگان شده بودند . راستی عجب شروعی داشتیم ما و عجب معلمی کردم امروز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر